بسم الله - 6 اسفند

امروز داشتم با رفیقم راجع به یه موضوعی صحبت می کردم. وسطش برگشت گقت :

-        آره منم قبول دارم ولی یه چیز دیگه هم هس. اونم اینه که . (دو کلمه گفته نگفته)

-        نه این رو قبول ندارم. چون با اصل قضیه مشکل داره و . (5 دقیقه فک زدن)

-        نه منظورم این بود که . (دو کلمه گفته نگفته)

-        نه حسین. این چیزی که میگی نتیجه خوبی نداره چون . (5 دقیقه فک زدن)

-        من اصلا نمیخواستم این رو بگم. من میگم که . (دو سه کلمه گفته نگفته)

-        خب اگه اینجوری بشه که مشکلات زیادی پیش میاد و فلان میشه و بهمان میشه و . (5 دقیقه فک زدن)

-        یه لحظه اجازه بده. اون چیزی که میگم دقیقا اینه که . (بالاخره چند جمله صحبت کرد.)

-        آره خب اگه با این شرایط و این شکل باشه خیلی هم خوبه. منم قبول دارم.


بعد که داشتم سرفرصت به ماجری (!) فکر میکردم دیدم .

یک) چند دقیقه بیخود حرف زدم.

دو)  با یه دشمن فرضی جر و بحث کردم.

سه) دوستم رو یکم دلخور کردم. (آخه آدم با احساس و زود رنج و البته رک و روراست و بامرامیه این حسین. چقدر خوبه از این رفیقا!)

چرا؟ فقط بخاطر این که اجازه ندادم حرفش رو کامل بزنه و تلاش نکردم منظورش رو بهتر بفهمم. راستش حتی وقتی داشت حرف میزد، فقط داشتم خودم رو برای حمله و نقد بعدی آماده میکردم.


یکم بعدتر که دوباره به مساله نگاه کردم از خودم پرسیدم چرا اینطور شد؟ دلیلش رو فقط یه چیز می دیدم. خود برتر بینی». خودم رو بالاتر می دیدم و همیشه تصور می کردم یا بهتره بگم دوست داشتم من درست بگم که خب قاعدتا رفیقم باید اشتباه می گفت.


نگران کنندست. باید بیشتر مراقب خودم باشم . همین . و دیگر هیچ.


پی نوشت :

1- روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست .


مشخصات

آخرین جستجو ها